قلب کوچک متقلب

رودررو با ترس

«قلب کوچک متقلب» بیش از آن‌که ماجرا‌محور باشد، شخصیت‌محور است و  شخصیت‌هایش هم عمیقاً آشنا هستند؛ خیلی شبیه خودمان، با بدبینی گاه‌گاه و مهربانی‌های یک خط در میان. آدم‌هایی که در میان انبوهی از احساسات متناقض نسبت به جهان‌شان و به یکدیگر، همچون مورچه‌ای در تار عنکبوت گرفتار اند. هر بار رهایی می‌یابند و باز گرفتارتر می‌شوند. درست شبیه همه‌ی آدم‌های واقعی دیگر. نه آن‌قدر خوب اند که خواننده خودش را در میان ردیفی از صفات مثبت‌شان گیج و منگ ببیند و نه آن‌قدر بد که از سیاهی دنیا به ستوه بیاید و کتاب را از نیمه رها کند.

الیزابت، ری، رزی، لنک، جیمز و حتا سیمون که با حماقت‌های کودکانه‌اش تجربه‌ی آگاهی را برای دیگران به ارمغان می‌آورد، مثل همه‌ی ما افکاری در سر دارند که از بروز آن دل‌پیچه می‌گیرند و نگران می‌شوند که صداهای ناجوانمرد توی ذهن‌شان دست به کار شوند و جایی میان هیاهوی گفتگوهایشان، ذات نامهربانشان را لو بدهند.

این  آدم‌ها، جایی در گوشه و کنار کتاب، و در آرامش خلیج بی ویو (جایی که قصه‌ی کتاب در آن اتفاق می‌افتد) فرو می‌پاشند، به دردهایشان خودآزارانه قدرت می‌بخشند و در عین حال به صورت‌هایشان سیلی می‌زنند تا سرخ بمانند، تا رازهایشان در چهره‌های خندان‌شان پنهان بماند. این آدم‌های تا حدودی دوست‌داشتنی با ترس‌هایشان، دلهره‌هایشان و دغدغه‌های گاه بی‌دلیل، از نگاه خواننده داستان می‌سازند و زندگی روزمره‌ی هر کدام، فصلی ست از کتاب که تنیده در داستان زندگی دیگری، در رابطه‌ها و عشق و مکالمات‌شان روایت می‌شود.

ادامه این مطلب از وبگاه #خوابگرد را در این لینک ببینید.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.